حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

ابجی جون نازنین من

    دخترگلم سلام امشب شب اربعین هست ونمی دونم چه حالی دارم می خوام بنویسم ولی نمی دونم چطور بنویسم و واحساسم را چطور بیان کنم دقیقا یادم نیست حدود یکسال پیش بود که ازطریق یه کلوپ دوستانه باعده ای ازهمشهریهام اشنا شدم با اینکه همه شون خیلی خوب بودن ولی من نسبت به یه نفرکه خیلی مهربون ونازنینه احساس نزدیکی بیشتری پیدا کردم کم کم دوستیمون عمیقترشدبا وبلاگش اشنا شدم ومدتها ست این وبلاگ شده پاتوق هرروزه من اوخیلی خوب می نویسه وحرفاش همیشه به دلم می شینه چون به قول سعدی "حرفی که ازدل برآید لاجرم بردل نشیند " وبه این ترتیب هرروز حداقل یه بارباهم حرف میزنیم هروقت ناراحت ودلخوربوده ام باهاش درددل کرده ام وازگرفتاریها وغصه هام بهش ...
23 دی 1390

ماجراهای حسنی جونی

نازدونه من سلام اين روزها اينقدر حرفها وحركاتت شيرين شده كه عكس نشان دهنده همه آنچه كه درحال انجامه نيست ضمن اينكه تا ميام ازت عكس بگيرم همه توجهت به موبايل جلب ميشه وديگه كارت را ادامه نمي دي من هم بيشترترجيح ميدم ازشیرینی اون لحظه نهايت بهره را ببرم وبا عكس گرفتن همه چي را خراب نكنم فقط گاهي كه خودت اجازه بدي ازت فيلم مي گيرم براي ثبت اين لحظات مي نويسم تايادم نره كه چيا كه نميگي وچه كارها كه نمي كني حداقل با نوشتن كمي هيجانم فروكش كنه یه روزکتاب حسنی را آوردی وبا اشاره به بالای اولین صفحه کتاب به من گفتی" این چیه "من هم گفتم بنام خدا ازاون روزبه بعدهرموقع کتابی را بازمی کنی بلند می خونی "بنام ادا(oda)" وبعد شروع مکینی به تعری...
21 دی 1390

ديدارغيرمنتظره

دخترخوب من سلام اداره ما زيباترين وبزرگترين ومجهزترين تالاراستان راداره  همين كه وارد ميشي دروهله اول چوبكاري ونورپردازي خيلي زيباش به چشم مي آد به همين دليل همايشهاي سراسري اونجا برگزارميشه هفته گذشته به خاطر سرماخوردگي تو دوروزمرخصي گرفتم سه شنبه كه سركاررفتم ازهمكارام شنيدم كه دنبال ثبت نام درهمايش بانكداري الكترونيكي هستن كه قراره فرداش درتالاربرگزاربشه ولي متاسفانه جدي نگرفتم وثبت نام نكردم چهارشنبه طبق معمول مشغول كاربودم قبل ازظهريه كاري داشتم كه اتفاقي گذرم به طرفهاي تالارافتاد ازطرفي زمان تنفس وپذيرايي همايش هم بود توي اون شلوغي داشتم رد ميشدم كه چهره يكي ازحاضرين ميخ كوبم كرد ولي بازهم شك داشت...
11 دی 1390

سرماخوردگی

حسنی خوشگلم سلام ازپریشب آبریزش بینی داشتی وتب کردی ومن نگران بودم که حالت بدترنشه آخه همیشه ازاینکه تبت بالا بره ونتونم کاری بکنم خیلی میترسم دیروزوامروزرامرخصی گرفتم تاپیشت باشم دیروز حالت زیادبد نبودوبا استامینوفن تبت را کنترل کردم ولی دیشب تبت بالارفت تا صبح بیداربودم وهمش خدا خدا میکردم وگریه میکردم نیمه های شب تبت پایین اومد ولی من نتونستم بخوابم می ترسیدم دوباره تبت بالابره صبح مجددادست به دامن استامینوفن شدم نزدیکای ظهررفتیم خونه بابایی ومرددبودیم چه دکتری بریم ازدست این دکترهابا تشخیصهای ضدونقیضشون مامانی گفتن بذارببینم چقدرتب داره وقتی دماسنج رابرداشتن وگفتن تب نداری ازخوشحالی بال درآوردم ازشدت استرس یادم رف...
5 دی 1390

تولدیه فرشته

عزیزدلم سلام یه خبرخیلی خوب دارم دیشب نی نی عمه مریم به دنیا اومدتولدش مبارک یه دخترنازمامانی به جمع شما کوچولوها پیوست حالا ستایش کوچولو یه خواهرداره امروز من وبابامهدی رفتیم بیمارستان وخداراشکرهم عمه مریم حالش خوب بود وهم نی نی نازشون که قراره اسمش را بذارن :      ثمین کوچولوی نازنین به این دنیا خوش اومدی همیشه خوشحال وخوشبخت زیرسایه پدرومادرت بزرگ بشی ...
5 دی 1390

شب یلدا

  دخترپاییزی من سلام دیشب شب یلدا آخرین شب پاییزی وبلندترین شب سال بود    دیشب شب تولد مامانی هم بود مامان خوبم وبهترین دوستم که همیشه پشت وپناهم بودن وغمخوارومونسم الهی همیشه سالم وشادباشن وسایه شون بالاسرما باشه به این ترتیب همه خونه بابایی جمع بودیم خداراشکر خیلی خوش گذشت انار وهندونه وتنقلات ومیوه وشام و..... مهیا بودمهمترازهمه گل سرسبد وبزرگترفامیل یعنی حاج خانم هم بودن تو وصبا طبق معمول مشغول بازی وشیطنت بودید ومن هم تواشپزخونه به مامانی کمک میکردم چون تو روزها خونه بابایی هستی وخبرازهمه چی داری وبرای خودت صاحبخونه هستی شدیدا صبا را زیر ذره بین داشتی که یهو چیزی را برنداره یاخراب ن...
1 دی 1390
1